سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام یزدان یکتا فرمانروای قادر و مطلق دوگیتی

یک نخ سیگار میان باغ فدک و تهوع...

 

چند روز از نوروز گذشته بود .. صبح یه روز بهاری اواسط فروردین ماه بود کمتر از یکی دو ساعت خوابیده بودم که از خواب پریدم شب قبلش رو بنا به عادت همیشگی تا دم دمای صبح شب زنده داری کرده بودم هنوز چشمام گرم بود و پلک هام از شدت بی خوابی میسوخت طبق معمول اتاقم تاریک بود و پر از سکوت , جو سنگینی بهم حاکم بود که ناخودآگاه احساس کردم بیرون از خونه خبریه  از توی رخت خواب خسته ام بلند شدم یه سرگیجه و منگی خاصی داشتم یه چرخ دور خودم زدم حالم بهتر شد که یه دفعه متوجه شدم بوی خاک بلند شده, انگار داشت بارون میومد,

بوی رطوبت بهاری بدجوری تحریکم کرد پنجره ی اتاقم رو باز کردم و دیدم بارون نم نم میزنه  سرحال اومدم و به کلی خواب از سرم پرید. هوس سیگار زد به سرم, سیگاری نبودم اما سیگار رو دوست داشتم اونم تو هوای بارونی یا برفی. انصافا یه لذت خاصی داره به نظرم اگه کسی سیگار رو تو زمستون ترک کنه مرده.

اون موقع ها پاکت سیگار مثل الان برام آشنا نبود تازه ونستون عقابی رو شناخته بودم و یه نخ که میکشیدم سرم گیج میرفت. اما خب بی کلک بود و بی ریا, ازش لب میگرفتم آخرم زیر پام لهش میکردم. هیچی هم نمیگه اونجوری هم که خودشو نشون نمیده ضرر نداره.

دستمو زیر نم نم  بارون  گرفتم و کشیدم به سر و صورت ژولیده ام و بعدش لباس پوشیدم با چشم های نشسته و شکم خالی به بیرون از خونه رفتم به شهری خوب میشناختمش رفتم. شروع به گشت زدن در شهر کردم. بارون, کمی شدت گرفت و سرمای قشنگ و دلنشینی هاله ی منو اسیر خودش کرده بود. مثل همیشه اول صبح بود و بسیاری از مغازه ها بسته بودن  فقط نانوایی ها باز بودن تا جوش شیرین بزنند, اتوبوس بنز قدیمی همیشه متخلف که مسافرهاش رو وسط مرکز اصلی شهر پیاده میکرد و کارگرهایی که با چشم نیمه باز و تن خسته از کار دیروز سرکار میرفتند .

 بارون شدت گرفت و من قدم زنان به سمت پارک بزرگ و عیونی شهرمان که اسمش باغ فدک بود رفتم باغی که نزدیک به حاشیه ی شهر مرز بین شهرک گرانیت نشین ها و محله های قدیمی شهر سبز شده بود و توی روز های بارونی به خاطر خلوت بودنش فوق العاده زیبا میشد.

از شوق دیدن درخت های خیس و پر طراوت پارک راهمو کج کردم و از یکی از بیراهه های همیشگی رفتم تا زودتر برسم بدون توقف در حرکت بودم تا بارون بند اومد و کم کم یه رنگین کمون ظاهر میشد, به نزدیکی ها ی یه محله ی قدیمی که بین باغ فدک و پشت شهر بود رسیدم اسم قدیم این محله عمه آباد بود که چون به لطف عمه ی شاه صاحب آب و برق و کوپن نفت و شناسنامه شده بودن اسمش رو به احترام ایشون نامگذاری کرده بودن.

 اما با وجود آب و برق و نفت و شناسنامه, تهوع فاظلاب نزدیک این خونه های قدیمی هنوز به این قسمت از شهر سلطنت میکرد. یه بوستان کوچیک به اندازه ی حیاط خونه ی شیخ محل ما وسط این محله بود که یک طرفش خونه ها بودند و یه طرف دیگرش فاظلاب.

  چند تا پسر بچه سرمست در حال بازی گرگم به هوا بودن و چند تا دختر بچه هم با هم ذوق رنگین کمان رو میکردن.

روی یکی از نیمکت های نیمه جویده شده نشستم تا یه نفسی تازه کنم, آتیش رو به جون توتون انداختم و پک های جانانه ای میزدم  چون ناشتا بودم سرم گیج میرفت و همون لذت همیشگی..

تو همین حال و اوضاع بودم که دیدم یه جوون خوش تیپ پالتو پوش مشکی پوش با یه عینک دودی قاب گرد و کلاه باراتایی با لبخند روی صورتش نزدیک من اومد و گفت میتونم روی این نیمکت کنار شما بشینم؟ بفرما زدم و از وسط نیمکت کنار رفتم.

 خوب که به رفتارهاش دقت کردم متوجه شدم که روشن دله, سر صحبت رو با تعارف یه شکلات باز کرد و ازم پرسی تو هم میخواستی بری باغ فدک و خسته شدی و اینجا نشستی؟

یه خرده تعجب کردم بهش گفتم : آره "  از وسط شهر میام و خسته شدم و میخوام کمی استراحت کنم و بعدش میرم, اونجا خیلی قشنگه.

گفت: اینجا هم کم تر از اونجا قشنگ نیست.

گفتم : مثلا اینجا چی داره ؟

گفت: درست مثل اونجا که هم قشنگی هاش قشنگن و هم قشنگی هاش زشت.. اینجا هم زشتی هاش زیباست.

یه لبخندی زدم و بهش گفتم جوون مرد یه کم زیادی خردمندانه صحبت میکنی متوجه نمیشم .

گفت: جلوت رو نگاه کن چی میبینی؟

یه نگاهی انداختم و هرچه که میدیدم رو بهش میگفتم.

گفتم: چند تا خونه ی قدیمی یک طبقه ی کلنگی با پنجره و پرده های براق, یه پیکان آلبالویی فرسوده , چند تا پسر که دارن گرگم به هوا بازی میکنن , یه دوچرخه آبی رنگ که روی زمین افتاده و یه کولنی چهار پنج نفره از دختر های هفت هشت ساله که دارن خاله بازی میکنند.

گفت دیدی چقدر جالب بود؟ گفتم چی؟

گفت چقدر جالبه که مردم محیط زندگیشون رو درک نمیکنند و به جاش پرده های پر زرق و برق جلوی چشماشون میزنند تا دنیا رو قشنگ تر تصور کنند

و این چقدر قشنگه که پسر بچه ها تا زمانی که هدف واحدشون گرگه با قه قهه با هم بازی میکنند وبه دوچرخه اهمیتی نمیدن چه برسه که بخوان سرش دعوا کنند

و چقدر بار آوردن دختر های کم سن و سال در انزوای سکوت زشته.

همون طور با لبخند معنا دار و چهره ی حکیمانش رو به من کرد و گفت: هی رفیق همیشه تو زندگیت سعی کن ببینی , بین نگاه کردن و دیدن تفاوت خیلی زیاده.

این را گفت و با خداحافظی رفت, کم کم ابر ها دوباره سیاه شدن ,گرد و خاک بلند شد , نم نم بارون شروع به باریدن کرد و بچه ها به خونه هاشون پناه بردن , اون جوون مشکی پوش از دم چشمام دور شد , یک نخ سیگار دیگه روشن کردم , رگ بارون گرفت  و من از نابینایی خود در میان باغ فدک و تهوع مبهوت مانده بودم......

 

فروردین 93             خسرو آزادمهر 






تاریخ : جمعه 94/6/20 | 1:3 عصر | نویسنده : خسرو آزادمهر | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • آریا جی اف ایکس