آفتاب پاییزی...
ظهر یک روز پاییزی , بعد از چند روز بارندگی هوا آفتابی بود.
گویینده ی رادیو ی هواشناسی با قاطعیت میگفت امروز هوا کاملا آفتابی است و تغییرات جوی را شاهد نیستیم ( به پایان رسیده), پیراهن چهار فصلم را پوشیدم چند عدد کاغذ , قلم, پاکت سیگار و کلیدم را برداشتم و به شوق نقاشی کشیدن از درختان زرد و طلایی پاییزی به خارج از شهر , جایی که چند درخت به دور از هیاهوی شهر در تنهایی قد میکشیدند رفتم , تا بساط کار را آماده کردم همه چیز به هم ریخت , هوا بغض آلود شد و ابر های سیاه حاکم آسمان . باران گرفت, خیس شدم, کاغذ ها خیس شدن , قلم را گم کردم , سیگارم روشن نشد.با کفش های پر از آب به سوی خانه بازگشتم با دستان یخ کرده ام به زور کلیدم را از جیبم بیرون آوردم , در خانه را باز کردم ,چشمانم به رادیو افتاد که آهنگ شاد پخش میکرد , با خشم رادیو را از پنجره به بیرون پرتاب کردم و با خود گفتم به آفتاب پاییزی اعتباری نیست...
خسرو آزادمهر آبان 93