به نام یزدان یکتا
در بازار شلوغ و پلوغ مولوی... با پدرم مشغول قدم زدن بودیم، مادرم لیست خریدی به پدرم داده بود که برای خانه تهیه کنیم اما در آخر که به خانه برگشتیم فقط توانستیم نیمی از اجناس را بخریم، در میان وسایل مورد نیاز شکر هم بود که مادرم وعده کرده بود شکر را که بخریم حلوایی درست میکند خوشمزه و شیرین.
اما هرچقدر در بازار بیشتر میگشتیم کمتر کسی از شکر خبر داشت، آنان هم که خبر داشتند به قیمت خون پدرشان میفروختند، آنقدر به دنبال شکر گشتیم که دیگر پاهایم جان نداشت یک قدم دیگر بردارد و من کم کم از رویای شیرین حلوا ناامید میشدم .
سرانجام پدرم با دلخوری و بی میلی یک کیلو به قیمت گزافی خرید و من شادمان شدم و به خانه برگشتیم. از خستگی نهار نخورده تا عصر روی تخت خواب گوشه ی حیاط که قالی قرمز گلدار رویش، ده دوازده باری با زغال قلیان سوخته بود خوابیدم ، چشم که باز کردم بعد از اینکه کنار حوض دست و صورتم را شستم متوجه شدم مادرم حلوایی درست کرده که صدای بویش تا چند کو چه آنطرف تر میرود ، به داخل آشپزخانه رفتم حلوایی که در حال خنک شدن بود را پیش کشیدم که بخورم اما وقتی قدری از آن را درون دهانم گذاشتم کامم را تلخ کرد، به یاد تهیه ی شکر افتادم ، نمیدانم شاید ناخالصی داشت، شاید... نمیدانم...
گذشت و چند ساعت بعد اخبار از درون تلوزیون سیاه و سفید بدون آنتن ما که یک خط درمیان صدایش در می آید اعلام کرد خدمتگذاران سابق و مافیای کنونی شکر به نام های ر ت ت و ب ت ت دستگیر شدند و شکر ارزان خواهد شد...
خسرو آزادمهر
آبان 91